دیوانههابه تازگی سیدیِ مستندی از طرف دوستی رسیده است که مربوط به دهها سال پیش است و شاید در زمان خودش از اسرار بوده است. اما حالا که کسی برای عتیقههایی از این دست رو هم بر نمیگرداند این عتیقهها را از پستوها و صندوقچهها در میآورند و به عنوان جنس دست دوم در پیادهروهای خیابانهای کشورهای خارج، از جمله کراچی پاکستان به فروش میرسانند.
این سیدی شاید برای عدهای ارزشی بیش از همان یکی دو دلار نداشته باشد. اما برای من ارزش یک سند معتبر را دارد. سندی که آنکل اَدمایر آن بیگانهی منصف جانش را بر سر آن میگذارد. عمو ادمایر، بیگانهای است که ارزشهای ما را بسیار دقیقتر و عمیقتر از خود ما درک کرده و مهمتر آن که اعلام هم کرده. آن هم به کشور خودش. آن هم به فرماندهی نظامی جبههی خودش؛ که خوب میداند که اسما ً و رسما چالنجر است؛ و از قضا روش منحصر به فردش این است که دشمن را به دست خود دشمن سر به نیست میکند.
این انسان، بَلاچ » و بُلّو » را به عنوان دو نیمهی کامل کلمهی بلوچ »، چنان به من شناساند که با همهی وجود با بلوچ و ارزشهایش همسر و همسِر شدهام و الآن که میخواهم این سیدی را روایت کنم، خواهی دید که نمیتوانم خود را از سمپاتی و جانبداری، برکنار بدارم. من دیگر از اجزاء این داستانم؛ با همین شخصیتی که هستم. و این روایت من است، از آن سیدی.***
مثلاً مارش می نوازند.
زِر زِر زنبور وار شیپورهاست و تکرّر طنطنهی تهی وار طبلهای ریز و درشت؛ همنواخت با خَس خَسای سِل زدهی سِنجها. تصویر، روی ردیف شیپورها ثابت مانده است. انگشتان اولین شیپور زن به درشتیِ زانوان سربازی که فرمانِ زانوبلند درجا دریافت کرده، بر آهنگ و نظامی معتاد تا بینهایت تصویر تکثیر شده است. صدای مارش نظامی لحظاتی پس مینشیند:
-you must certainly have met many mad men, during your years, but today.
شما بیگمان در زندگی دیوانههای زیادی دیدهاید. اما امروز میخواهم از دیوانهها و دیوانگیهای نوعی دیگر برایتان بگویم. دیوانههایی حیرت انگیز، دیوانگیهایی خارق العاده، و آداب و اعتقاداتی شگفتی انگیز و غریب. مرا البته خواهید بخشید؛ اما.»
چهره و بالا تنهای ظاهر میشود، پر از مدال و نشان. و همزمان صدای نوار ضعیف، و سپس متوقف میشود.
- what was heard.
ـ آنچه به سمعتان رسید، تکهای از نوار آخرین گزارش شهید آنگل ادمایر از جبهه شرق بود؛ که لحظاتی پیش از شهادتش در حال مخابرهی آن بود. لازم به توضیح است که بندهی جان نثار، جیم چالنجر، که فرمانده نظامی منطقه بودم در این روز در مرخصی اضطراری به سر می بردم. و شهید ادمایر که نماینده فرهنگی کشورمان بود به جای بنده گزارش نظامی میداد. اکنون، پیش از آنکه گزارش کامل شهید ادمایر به سمعتان رسانده شود لازم میدانم با استناد به گفتههای خود او که در این نوار ضبط شده است روی جهات و جنبههایی از شخصیت او تاکید کنم.
آخرین سخنی که هم اکنون از زبان او شنیدید، این بود:
مرا البته خواهید بخشید، اما.»
باید بگویم یک سرباز وطن پرست هرگز طلب بخشش نمیکند. چرا که اصولاً خطا نمیکند. و اگر خطا کرد، از آنجا که این خطا به مصالح و تهای کشورش لطمه وارد خواهد آورد، پیش از آنکه خود را مستحق بخشش بداند سزاوار کیفر خواهد دانست. "اما"ی آخر سخن او، با توجه به مفهوم جملات ما بعد، نمایندهی گرایش به غیر، در شخصیت اوست. که علت آن را البته در گذشته او باید جستجو کرد.
مطابق گزارشاتی که به بنده رسیده است، آنگل ادمایر یکی از هزاران بچهی بی پدر و مادری بود که هر ساله به مهد کودکهای شهرداریها سرازیر میشوند. و پس از چند سال به شعبههای متعدد سالجرز گاردن تقسیم، و سپس تعدادی از آنها به تشخیص استعدادشناسانِ سازمان برای آموزشهای فنی و نظامی به مدرسه نظام منتقل میشوند.
شهید ادمایر، پس از مراسم نامگذاری در یکی از مهدهای شهرداری، و پوشیدن لباس رسمی، به جرگهی کودکانی پیوست که شخص جناب امپراتور آنان را نارنجکهای دستی نامیده بودند. اما او به رغم تمامی امیدواریهایی که در این نام مستتر است شخصیتی گیج و گول از خود نشان داد؛ که بجای رعایت انضباط دانش آموزی و نظامی و حضور مرتب در کلاس و صبحگاه و شامگاه، بدون هیچ احساس مسئولیتی در باغچهها خاک بازی میکرد و یا مشغول بازی با ات بود. و به خلاف مقررات شبه نظامی، مثلاً پروانهها و حتی سوسکها را در شیشههای مربایی به دانش آموزان دیگر هدیه میداد. و به هشدارها و تنبیهاتی که در موردش اعمال میشد به کلی بیتوجه بود. با این همه در فراگیری علوم انسانی و به خصوص اشعار و سرودهایی که در آنجا آموزش داده میشد استعدادی خیره کننده داشت. در دوران ابتدایی چنان نبوغی از خود نشان که کارشناسان تربیتی را به حیرت انداخت. و آن ها او را پیش از موعد به مدرسه نظام منتقل کردند. اما در این مدرسه به جای پرداختن به دروس، توجه او همچنان به شعر معطوف بود. و با کلمات تفنگ و خدنگ و فشنگ شعر میگفت، و خُمپاره را با پَروانه، قافیه قرار میداد. و حتی در کنفرانسی، مطلبی با عنوان ترکش خمپاره و بال پروانه» را به استادش دکتر چالِنجر بزرگ هدیه کرد. مشاهدهی اعمال و رفتار ضدِّ نظامی آنگل، موجب نومیدی و یاس مطلق دکتر چالنجر گردید. چنانکه بلافاصله دستور داد نامش را در دبیرستان تیزهوشان، موسوم به کراس کات Cross cut» نوشتند. شهید ادمایر دراین دبیرستان، چون مشتی باروت که بر آتش ریخته باشند، ناگهان گُر کشید و دبیرستان را دو پلّه یکی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. کارشناسی و کارشناسی ارشد دانشگاه را در رشته تاریخ و جامعه شناسی به پایان برد. و به صلاحدید و حمایت مالی سازمان، وارد مقطع دکترای همان دانشگاه در رشته زبان و فرهنگ مشرق زمین شد. و پس از دفاع پایان نامهاش با عنوان At the lost ideal head-land»، مدرک دکترایش را از دست جناب امپراتور دریافت نمود. پس از اخذ مدرک دکترا و فراغت از تحصیل، شهید ادمایر بدون م با مسئولین سازمان، در نظر داشت با همدورهی مقطع دکترایش، یعنی میس ماری استیوِنسِن، یگانه فرزند استادش دکتر سِر مارک استیوِنسِن که فارغ التحصیل رشته فلسفه بود ازدواج کند.»
تصویر در میان ردیف جلو جمعیت نشسته در سالن، جلو میرود و لحظاتی میایستد روی چهره پیرزنی با عینک درشت و چشمانی پف کرده، که نگاهشان به زمین میخ شده است. و سپس پَس پَس میگریزد. چنانکه ناگهان جمعیت به تصویر میآید و پیرزن قابل تشخیص نیست.
. اما ت خارجی کشور که فوریت حضور او در جبهه شرق را اامی تشخیص داده بود عجالتاً با ازدواج آنان مخالفت کرد و او را به این جبهه اعزام نمود. آنگل به رغم بی تابی شدیدی که عشق میس ماری زیبا.»
(دوربین، آرام و موکد از روی چهرهی چروکیدهی پیرزن عبور میکند)
. در او برانگیخته بود سر از اطاعت نپیچید و راهیِ اقصاییترین سرزمین گم شدهی آرمانی خود شد. شهید ادمایر، گرچه در سالهای اخیر نام خود را از آنگِل به آنکِل تغییر داده و خشم شدید مقامات سازمان و حتی شخص جناب امپراتور را بر انگیخته بود. اما او، علاوه بر آثار مردم شناختی ارجمندی که از خود به جای گذاشت، با تکرار ترجیع بند مخلصانه زندگی شاعرانهاش، یعنی اطاعت قربان» مراتب فرمانبرداری و جان نثاری و خاکساری خود را به اثبات رساند. اکنون توجه شمارا به ادامه گزارش این شهید بزرگوار جلب نموده، قضاوت درباره او را به خودتان واگذار میکنم.
.گفتن از این دیوانگان لطفی دیگر دارد. و آگاهی از احوال و اعتقادات آنان لذتی دیگر به انسان خواهد داد. من خود بسیار مایلم که پیش از هر چیز، از آنان بگویم؛ اما. اام دیکته شدهی این بار نظامی، چیز دیگری از من میخواهد. به همین خاطر اول باید از جایگاه اینجا و جایگیری نیروها بگویم. الآن ساعت دو بعد از ظهر است. و باد معروف ـ لـَوارـ که مخصوص تابستانهای اینجاست و از مغرب یعنی از پشت سر من، از آن سوی صحراهای عربستان به راه افتاده است، به شدت تمام میوزد. دما سنج من 49 درجهی سانتیگراد را نشان میدهد. و با این گرما، باروتهای چاشنیها بیتاب آتشاند. و به راستی اگر ما این کولر کلودها را به تن نداشتیم، یقیناً شما اکنون شاهد ستونهای دودی میبودید، که مثل دندان، از جا جای آروارهی این تمساح عظیم الجثهی ما قبل تاریخی به هوا میرفت. آرواره تمساح که گفتم، باید توضیح بدهم: ما فاصله به فاصله، بر دو رشته کوه نزدیک به هم مستقر شدهایم که کمی پائینتر در یک تنگه به هم نزدیک میشوند. و این موقعیت خاص به وجود آمده، آروارهی تمساحی را شکل داده است که میتوان تصور کرد که در زمانهای دور، از طرف دریای مازندران، به علل ی، یا هر دلیل و علت دیگر مهاجرت کرده تا به دریای مَکّـُران برود. و در این میانهی برزخی، [شاید] به علت راه بندان متوقف شده، و سپس همانجا بخواب رفته و پیش از بیداری و ادامه راه، عجالتاً سنگ شده است. ته درهی میان دو رشته کوه، سنگ نا هم جنسِ قهوهای رنگی است به شکل مکعب مستطیل که گویی از دل زمین بر آمده است. این سنگ که میتوان آن را زبان این تمساح فرض کرد در زبان مردمان دور و نزدیک، به نام سِنگان نِبِشت» موسوم است و دو جنابِ تخت و عریضِ شمالی و جنوبی آن چنان است که انگار ارادهها و دستها یا دست سایشهایی طی دورانهای مختلف تاریخی، ناهمواریها و زمختیهای آن را گرفته و صفحات صاف و یکدستی را باقی گذاشتهاند.
روی صفحات صاف ِ دو جنابِ این سنگ، به شکلی کاملاً همانند، پنجههایی کنده کاری شده است که با تکرارِ کنار به کنار خود دو حرف الفبایی را شکل دادهاند. و این دو حرف یک کلمه را ساختهاند. و این کلمه به دلایلی که خواهم گفت، از غرائب روزگاران و اعجازِ ایجاز در نوشتن است؛ و از جهت معنا، دست کم در سه زبانی که من شناختهام جواب میدهند. اگر آن را از راست به چپ بخوانیم - زی - خوانده میشود که در فارسی معناهای مختلف زندگی کن، زنده باد، آفرین، به خاطرِ، برای، به سویِ و. را در بر میگیرد. لازم به توضیح است که در بعضی لهجههای ایرانی - سی - هم تلفظ میشود؛ که باز، معنی به خاطرِ» و برایِ» را دارد. در زبان بومیان جنوب شرق ایران، یعنی اینجا که منم، زی به معنی دیروز است و نیز اشاره است به روزگاران گذشته. و هم، کلمهی - زی - پسوند هویّت در تمامی نامهای طایفهای یا فامیلی اینجاست که به معنی زاد و رود و زه و زاست.
حالا آن را مثل انگلیسی خودمان از چپ میخوانیم. که دو حرف مورد اشاره s-i ، و با کمی تساهل g-i خوانده میشوند. یعنی -سی- یا –جی-. کلمهی جی در زبان بومیان اینجا، معناهای مختلف، زنده باد و آفرین، را میدهد. و روی هم، به معنی تشویق به ادامه سخن، ادامه راه، و ادامه زندگی است. و در مصاحبتها، معنی مهر ورزانهی –جان- را نیز دارد. و جنبههای دعایی و لطف آمیز آن بسیار قوی است. کلمه -سی- که ما در زبان خود میتوانیم آن را به نوعی sigh هم تلفظ کنیم، همان بادی است که از دل بر میآید و در فارسی و بلوچی، آن را -آه- میگویند. و من از حالا هراس آن را دارم که این آه، از کنار زبان خاموش تمساح، ناگهان بلند شود و دامنم را بگیرد.! در غیر این حالت هم si میتواند نیمگفتِ احتیاط آمیز کلمات،sight ، side، sign و غیره باشد. اگر هم بخواهیم خطر کنیم و آن را به جای gi,si بخوانیم، نیمگفتِ کلمات بسیاری خواهد بود؛ که البته همان بهتر که این خطر را نکنیم، و حرفش را هم نزنیم؛ چون. بله؟. شما چیزی فرمودید قربان؟. بله. اما برویم به سراغ سوژههای انسانیمان؛ که هر یک روبروی یکی از جنابهای سنگان نبشتِ(زی)، تفنگ بدست، به کشتن یکدیگر کمین گرفتهاند. لازم به توضیح است که اینها نماینده دو طایفهی جَتّ و سیَه پاد یا سیَه پادَگ هستند، که در تاریخهای عربی با املاهای متفاوتِ اَّطّ، اَلسّیابَج ثبت شدهاند. ضمنا ً سیَه پاد به معنی Blak feet است و تیره ای از سرخ پوستهای کَلّه شَقّ را به یاد ما میآورد. توضیح دیگر اینکه، بین این دو طایفه مختصر اختلافی به وجود آمده بود. و دکتر چالنجر به منظور تثبیت صلح جهانی، هر دو طرف را مسلح کرد تا با این کار، یا هر دو متقاعد و آرام شوند یا هر دو از بین بروند. و تنها آرامش باقی بماند. هر یک از آنها، مقابل یکی از دو جنابِ سِنگان نِبِشت، هیچ توجهی - ظاهراً - به کلمهی پیش جبههشان، و شهادت صادق آن پنجهها ندارند. من تا امروز در این جوش و جلا بودم و حتی دلم میخواست نفری یک قمقمه آب اضافی هم به آنان بدهم، تا چشمشان را به آن صحیفهی سنگین باز کنند. اما غافل بودم از آنکه اینها بیسوادند. و غافل از آنکه یک ارزش باید در خون انسان جریان داشته باشد و با رگ و پی او پیوند داشته باشد. نه آنکه چون طفل دبستانی از روی تخته سیاهی در دفتری مشق شبش کنند و فردا به زباله دانی کلاساش بیندازند. چهل و هشت ساعت از آغاز کمین آنان علیه یکدیگر میگذرد. و قمقمههاشان همان ظهر روز اول خالی شده است. و با آن هُرم نفسگیرِ تهِ دَرّه، و نَم و عرقی که بطور پیوسته از تنشان میرود و وحشت و واهمهی پیوستهای که جان و تنشان را به چنگ گرفته است؛ تا امروز زنده ماندهاند. اما از همان اول صبح، دیگر رمقی در تنشان نمانده بود. مخصوصاً -بَلاچ- که ضعیف الجُثهتر از - بـُـلّو- است ، تفنگاش تقریباً از اختیارش خارج بود. و او بیحال، روی زمین به رو افتاده بود.
آفتاب که برآمد و صحنه را روشن کرد بُلوّ، که او هم به شکم دراز کشیده بود حرکتی کرد و سرک کشید و دید که بلاچ تکان نمیخورَد. معطل نکرد. نشانه رفت و آتش کرد و خود را پرت کرد به پشت سنگ؛ و از حال رفت. اما بلاچ پس از برخورد تیر به شانهاش، با انگیزش یک فوّاره به پا خاست و دست به زخم شانهاش گرفت. و پاهای بُلّـو را دید که بی حرکت یله شدهاند. تفنگاش را برداشت و به دوگام نرم پیش رفت و دید که بلو از حال رفته است. آرام تفنگ او را برداشت و برگشت پشت سنگ؛ و تفنگ را نگونسَر به سنگ تکیه داد و لوله تفنگ خود را چون درفش داغ، راست روی قسمت گوشتی شانهاش، درست همان نقطهای که میسوخت و چشمه خونش باز شده بود گذاشت و گفت:
ـ رسم مردانگی نبود، اینکه، ندا ندهی و بزنی!
بلو آخرین رمقش را بکار گرفت و نالید:
ـ نبود؛ نیست؛ اما من از آئین مردانگی رفته بودم. اوووخّ.
صدای تفنگ هنوز نخوابیده بود که بلو سیخ شد روی پا. بلاچ، تفنگش را همقنداق با تفنگ بلو، به شکل V وارونه به سنگان نبشت تکیه داد؛ دست به دستش داد و دل به دلش؛ و گفت:
ـ قدری آب به من میرساندی!
بلو گفت: تو هم!
بلاچ گفت: نداشتم.
بلو گفت: من هم.
بلاچ گفت: تشنهای؟
بلو گفت: دیگر نه.
بلاچ گفت: من هم.
بلوگفت: اما خون چشمهات دارد به هدر میرود.
بلاچ گفت: آری. و از تو هم .خون چشمههامان دارد به هدر میرود.
بلو گفت: سر روی شانهام بگذار و بنوش. من هم.
بلاچ گفت: تو هم. سر روی شانهی هم بگذاریم و بنوشیم. دشمن ِ برادر!.
آنها، آن دشمنان ِ برادر، بَلاچ و بُلـّو بار دیگر بهم پیوستند. دهان به دهانهی زخم شانهی هم نهادند؛ تا خون به یکدیگر برسانند. پس آرام، چون دو مست، که راه به فروتنی یکدیگر میدهند، مقابل به مقابل زانو زدند. زانو به عقب سراندند. تختهی تن بر تراز خاک قرار یافت. پاها کشیده به عقب، بازوی راست ستون تن.
و من از اینجا موجود غریبی میبینم که شباهتی با اُختاپوس دارد. دو سر دارد و چهار دست و چهار پا؛ و حتماً دو قلب، و بدون شک دو سیستم خون رسانی و البته دو هزار چیز دیگر. و اگر من همان آنگل میبودم، از دیدن این موجود خود مضاعف دریایی در این بیابان، حتماً قالب تهی میکردم. اما حالا دیگر آنکل ادمایر شدهام. بقول فارسی زبانها، عمو آدمایر. و به زبان بومیان، ناکو آدم. به همین خاطر از مشاهده موجودی که بعد از تیرخوردن، به جای مردن به عکس، با انگیزش یک فواره بپا میخیزد، و مضاعف میشود و مرگ را به مسخره میگیرد، غرق در شادیم. من همانقدر که دوری ماری خون به دلم کرده. مشاهده این انسانهای پر صلابت و ارجمند، خون تازه در دلم میدواند. این اُختاپوس، این اُختاپوس. این نیلوفر هزار پَِر ِ آریایی!!
ـ بس کن ادمایر!. از سلاح استفاده کن!
ـ اطاعت قربان. اما قربان، . ما هرچه پیشتر میرویم، نتایج وحشتناکتری میگیریم. اگر اجازه بفرمایید همینجا تمامش.
ـ کافی است! سلاح! تمام!!.
بله قربان. اگر اجازه بفرمایید،. چون اینها چهل و هشت ساعت است که وقت ادرار کردن نداشتهاند. و آب هم نخوردهاند، تا غلظت سموم در خونشان کم شود، بنابر این خونشان سمّ هلاهل است. و ممکن است خودشان هم تا حالا تمام کرده باشند. واقعیت این است که بدون این هم، خون آنها سمّی است؛ چون آب خوردنشان را از گودالهایی تامین میکنند که شور، یا تلخ، یا ترش است. و دلیل آن این است که سموم مختلف طبیعی و معدنی مثل کلر، سدیم، جیوه، اکسید سرب و غیره، در این آبها به صورت محلول غلیظ وجود دارد. که اساساً در نطفه آنها هم تاثیر میگذارد. این عصبیت قبیلهای که به طایفههای اینجایی نسبت میدهند. حرف مفت است قربان. علت اصلی آن، مسمومیت از سموم معدنی محلول در آبهای اینجاست. با این ملاحظه، اصرار دارم بیش از این کاری به آنها نداشته باشیم. اینجانب عقب نشینی را بهترین روش میدانم. چون در صورت استفاده از سلاحهای خشنی مثل توپ یا خمپاره که مورد نظر جنابعالی است و دستورش را صادر فرمودهاید، کافی است یک قطره از خون آلودهی اینها به چشم یا حتی چهره کسی از نیروها برخورد کند. بنده پزشک نیستم اما پزشک گروه هم معتقدند است که این قطره خون، ظرف چند ثانیه قادر است از روی پوست هم یک انسان غربی را از بین ببرد با این توضیح مختصر، منتظر فرمانم! الو؟. الو؟ زکی! خاموش کرده، رفته دنبال الواتی!. دیوانه بی پدر و مادر، میخواهد بچههای مردم را بدست من به کشتن بدهد. اصلاً من چرا باید وبال این همه آدم را به گردن بگیرم! این چالنجر بی پدر و مادر هم وقت گیر آورده برای مرخصی رفتن.! مستراح هم که بخواهد برود، اسمش را مُضطَراب میگذارد تا بابتش از مرخصی اضطراری استفاده کند. ئه!!.
ـ الو ادمایر؟!
ـ اِب.!.ب. بله قربان ؟.
ـ انجام شد؟
ـ اِ اِ اِ قـُ قربان!.
ـ قربان بی قربان مردک !!.
ـ بله قربان!.ت تو توپخانه، شلیک!!.
نعرهی سنگین خمپاره که آن همبَست نیمه جان را از خاک کند و بر سنگ کوفت، تقسیم به نیزهزاری از نازُک نالههای عَصَب خراشی شد که فضا را انباشت. و فَوَران خون و خاک از حجم درّه فرا رفت. دود و آتش و آه بود گویی، که در هم دوید و از دهان تمساح برآمد و با باد داغ لـَوار درپیچید.
بر زمینهی شنگرفیِ تصویر، تصویر بی حیثیت نوازندگان مارش، لحظهای آمد و رفت.
. و چنین بود سرنوشت سربازی که مرگ را به چشم دید و سر از فرمان نتافت. اینجانب به نمایندگی از جانب جناب امپراتور، شهادت دویست و نه تن از وفادارترین سربازان میهن و نماینده فرهنگی نظام را به عموم مردم بالاخص به دکتر میس ماری استیوِنسِن نامزد ناکام شهید آنگل ادمایر تبریک و تسلیت عرض مینمایم. بنده به نیابت، مراتب تاسف خود را از اینکه به دلیل مسمومیت شدید محیط، تن شریف شهید ادمایر و دیگر شهدا به وطن بازگردانده نشد به حضور میس ماری استیونسن اعلام، و از ایشان دعوت مینمایم جهت دریافت تندیس طلای شهید ادمایر، به جایگاه تشریف بیاورند.»
ـ دوربین روی چهره همان پیرزن، که پنداری سنگ شده است، زوم میکند. نگاهش به نقطهای در ناکجای زمین خیره مانده است. تکانی میخورد و با بی مبالاتی از روی صندلی بر میخیزد. و با گامهای بلندِ وِلِنگار، از پلهها بالا میرود و بدون آنکه با کسی دست دهد پیش میرود؛ تندیس طلای نامزدش را از دست آن مقام مسئول میگیرد؛ لمس میکند؛ در پنجهها میفشارد. گویی درمانده است که با آن چه میتوان کرد. سپس تندیس به دست، دست بالا، خیز میگیرد تا با خاموشی تصویر، شبحی چون شبح پهلوانی موی افشان و گرز بدست، درجای تصویر گریخته چند بار تکرار میشود.
ذهن زمان را و مرا، شعاعهای شَنگَـَرفی خورشید سرخی انباشته است. و میدانیم که این خورشید کژتاب سرخ که به نقض قانون تمساح، بر لوح سنگان نبشت داغ نهاده است، خورشید اقبال کدام دسته از دیوانگان است.■
داستان کوتاه ادبی دیوانه ها
داستان کوتاه
هم ,روی ,یک ,شهید ,سر ,ادمایر ,را به ,است که ,است و ,را از ,آن را
درباره این سایت